اندروید

  • ۰
  • ۰

 (۲)


کسی که بچگی های تو را دیده هیچوقت بزرگ شدنت را باور نخواهد کرد؛ و کسی که حماقت های تو را فهمیده، از زبان خودت شنیده که گاهی چقدر بی شعوری کرده ای، بچه بوده ای، اشتباه کرده ای، هیچوقت تو را جدی نمی گیرد، بالغ نمی داند. دردهایت را، هرچند خودت را در آنها بی تقصیر و منفعل می دانی، برای کسی تعریف نکن. آدم ها گاهی از تو باهوش ترند و حس میکنند احمقی، و گاهی احمقند و بهت برچسب های ناروا می زنند. مراقب دردهایت باش.

میخواهم شب را بروم جایی که هیچ کس نیست یا اگر هست کسی مرا نشناسد یا اگر میشناسد کم بشناسد. 
میخواهم یک شب و روز گم شوم. 
میخواهم بگویم دل و دماغ ندارم. اما شباهت/رابطه ی بین دل و دماغ را پیدا نمی کنم. دماغ و دل باهم فرق دارند. یکی اش همین است که وقتی دماغ میگیرد فین که بکنی باز می شود. اما دل به هیچ صراطی/فینی مستقیم نیست. نه آهنگ بازش میکند نه چایی نه سیگار. نه هم صحبت. حرفی برای گفتن نیست. آنقدر حرف توی ذهنم است که چیزی برای گفتن نمانده. دلم که میگیرد هی آسمان را نگاه میکنم. دلم هم که خوش است آسمان را نگاه میکنم. اما وقتی سرم توی زمین است، توی خودم که هستم، حرفی که برای گفتن ندارم، یعنی یک جای کار می لنگد. متاسفانه هنوز آن کاری را که یک جایش می لنگد پیدا نکرده ام تا آنجایش را اصلاح کنم که دیگر نلنگد. 
رنگ سبز اینجا را هم دوست تر دارم. همین.
کریم...! حالا وقت پریدنه! آماده ای؟

باباها قوی هستند. باباها از صبح تا شب جان میکنند برای خانواده شان.باباها آب میدهند. بابا ها نان میدهند. باباها همیشه غصه می خورند. وقتی پولدارند همه دغدغه شان این است که هی پولدارتر شوند بخاطر خانواده شان. مبادا خانواده شان جایی کم بیاورند. باباها وقتی هم یکهویی ورشکسته می شوند باز غصه خانواده شان را میخورند. توی تقلا میفتند که مبادا خانواده شان کمبودی حس کنند.
باباها ایثارگرند. باباها تمام خودشان را وقف خانواده شان میکنند تا احساس کمبود نکنند.
باباها اما فراموشکارند. باباها یادشان میرود بابا باشند.وقتی نیاز بود باشند داشتند جان میکندند برای خانواده شان. باباها رستم هایی هستند که برای آدم ها می روند دنبال نوشدارو.
 باباها اما قابل احترام اند. چون آدم ها را وارد چرخه حیات کرده اند. برای همین هم هست که آدم ها به بابایشان نمی گویند هیچ وقت دوست ندارم بابا باشم! 
میدانی...؟! آدم ها نمیتوانند به باباها با ذوق بگویند بیا توی پپ ثبت نام کن. باباها بیست و چند سال غصه آدم ها را خورده اند. شاید برای همین آدم ها اصلا آن غصه ها را ندیده اند. چون قبلا خورده شده اند شاید. پس خوشی زده زیر دلشان و رفته اند غصه های دیگر بخورند. باباها را اما باید دوست داشت. حتی اگر باباها دوست داشتن را یاد آدم ها نداده باشند....
 

ما پسرهای کوچکی بودیم
مردهایی که گریه نه...!کردیم؟!
تکه ابری شدیم سرگردان
تا که یک شب به خانه برگردیم 

مازوخیزم وحشیانه‌ای است، عطش تماشای فیلم‌هایی که از تو دارم. مثل زل زدن به لبخندت، توی کادر عکسی که «من» درونش نیست

سکوت آهسته آهسته رسوخ می‌کند لای پوست و استخوان. آنقدر آهسته که نقطه‌ی آغازش توی خاطرت نمی‌ماند. اما هنوز با خودم حرف میزنم. درون خودم حرف میزنم با اویی که منم. اما روبروی آینه هم که بایستم او را نمیبنم. صورتش را نمیبینم. گویی پشت کرده ام به خودم. چرا نمی توانم صورت او را ببینم؟ اویی که درون من است. اما انگار دیگری است...!

تصمیم می‌گیرم که دیگر چه چیزی نباشم؟ و در نقطه‌ی مقابل چه چیزی باشم؟ در فاصله‌ی بین دو چقدر در رفت و برگشتم؟ کجایش خودم هستم؟ خود خودم؟ قرار است چندبار همه چیزِ زندگی برایم بمیرد و تمام شود؟ و چند بار امید دوباره از یک گوشه‌ی زندگی سوسو بزند؟ این چرخه تا کی می‌چرخد؟ یا مثلاً تا کی می‌شود یک نفر را دوست داشت؟ چقدرش واقعی‌ست؟ چقدرش زاییده‌ی ترس از تنهایی‌؟ زیاد شک می‌کنم. یک‌وقتهایی نمی‌دانم کجایم. یعنی آنجایی که باید باشم نیستم. یا لااقل همه‌ی من آنجایی که باید باشد نیست. گم وُ گورم گاهی وقتها. دور , ناپیدا حتی. به سوی چه چیزی پیش می‌رویم ؟. من این را همیشه از تو پرسیده‌ام؛ و بیشتر از آن هم این‌را پرسیده‌ام که چه چیزی را پشتِ سرمان جا می‌گذاریم مدام؟  نمی‌دانم. 


باربط: پرسید کجایی؟ آنجا نبودم و نمی‌دانستم کجایم.

نیازمندیم به یک حال خوب... 
یک اتفاق خوب برای افتادن
نیازمندیم به لبخندت..
نیازمندیم به بودنت...
به شعرهای نوزده سالگی...
به دیوانگی های کوچکی که این بار شکست نخواهند خورد.

باربط: با یه استارت آپ آشنا شدیم با مضمون ...I wish !

قسمت سخت ماجرا تو هستی.آرام تر و صبورتر از من، بخشنده تر از من، هی با آدم راه می آید تر از من.تو قهرمان داستانی که به اعماق تاریک من نفوذ میکنی، آن مانستر لعنتی را که بارها اعتراف کرده ام از آزار دادنت بسیار لذت میبرد پیدا میکنی، میگذاری هرچقد دلش میخواهد نعره بزند،نفس های آتشین بکشد،تمام دنیا را به هم بریزد، بعد با همان صبر و تحمل بی نهایتت که گاهی حرص درآر میشود رامش میکنی و میرویم تا فار فار اوی.

ذهنم بسته شده. خیلی بسته‌تر از قبل. با چند قفل پیاپی رویش. حالا دیگران می‌گویند چند قفل پیا‌پی درست نیست.ذهن من، قفل های من. دیگران این وسط چه کاره‌اند؟ دیگرانِ همیشه دخالت کننده،دیگرانِ همیشه متوقع، دیگرانِ‌ خودت را جر هم بدهی هرگز نمیتوانی رضایتشان را به طور کامل جلب کنی. در شکلهای مختلف در سرتاسر زندگیتان ظاهر میشوند و از شما میخواهند برایشان زندگی کنید. از طرفی،دارم توی وبلاگ خودم احساس راحتی نمی‌کنم. اینکه تمام آشناهام آن بیرون نشسته‌اند. همین که من اینها را اینطور غیر مستقیم بهشان می‌گویم هم یک طور عجیبی است. یک طور بدی. چون وات ایز ماین، ایز ماین.


پ: زنبور بی عسل و عالم بی عمل هر دوشون در مقابل بالغ بی بغل سه صفر جلوئن(cpy)

توی یه بچگی فوق العاده یه چشم انداز فوق العاده داشتم از آینده ای که دور بود،اما فوق العاده.روزهایی که بزرگترین غصه م این بود که اگه موقع بالا رفتن از سرسره به یه نفر گفتم با من دوست میشی،موقع پایین اومدن دوستم شده یا نه؟خبری از غمگین شدن های بی دلیل نبود،خبری از تنهایی های اجباری و خودخواسته نبود،خبری از فروریختن چیزهایی تو قلبمون نبود.هنوز سردردهای هر روزه شروع نشده بود،از دست دادن بابابزرگا و مامان بزرگا شروع نشده بود،از ایران رفتن دوستا شروع نشده بود.اونقدر بزرگ نشده بودیم که بفهمیم قرار نیست همه دکتر و مهندس و خلبان بشیم،قرار نیست تا ابد بهترین دوست پسرعموهامون باشیم،قرار نیست پدر و مادرمون همیشه بدونن،بتونن،همیشه از پسش بربیان.چیزی از جون کندن برای زنده موندن نمیدونستیم.چیزی از جمله هایی که هر کلمه ش دروغه نمیدونستیم،چیزی از خسته شدن،کم آوردن،تموم شدن نمیدونستیم.دنیا جای فوق العاده ای که فکر میکردیم نبود.آدما فوق العاده نبودن،رابطه ها فوق العاده نبودن،لحظه ها فوق العاده نبودن.بزرگ شدن فوق العاده نبود.فوق العاده موند تو بچگی،موند رو تاب و سرسره ها،موند تو قصه های شاهزاده دار سرشب،موند تو دویدن دنبال پروانه ها که هرچقدر بزرگتر شدیم بیشتر غیب شدن.نمیدونم،شاید داریم بزرگی آدمای دیگه ای رو زندگی میکنیم.


بی ربط 1: این مدت که کم پیدا بودم به خودم مربوطه ;) (ج پیام )


بی ربط 2: برای اولین کتابی که تصمیم گرفتم بخونم(کتاب صوتی) کتاب یادداشت سالهای تنهایی گابریل گابریا مارکز رو انتخاب کردم. برای تست صدامو رکورد کردم؛ یه کم صدام کلنگیه :)) ولی همینه که هست. :)) کاری از دستم بر نمیاد. ولی فک کردم شاید رو یه بلاگ دیگه بذارمشون. چون اینجا واسه خودمه... نه واسه تولید محتوا ! و الا مجبور خواهم بود خودم رو سانسور کنم (که نمیکنم!).



بی ربط 4: هنوز تصمیم نگرفتم گلی رو که تو تاکسی خوردم بنویسم یا نه!!! :))) یه کم ضایه س :)



قصد دارم بعد تعطیلات شروع کنم به خوندن و ضبط کردن کتاب بذارم رو همین بلاگ. 

امروز یه سری کتابم جدا کردم که یادداشت بنویسم بذارم جاهای عمومی.

سال خوبی رو شروع نکردم.

مجبورم قید دانشگاه رو بزنم. 


مادرم یک اس ام اس داده مبنی بر اینکه آیا قصد برگشتن به خانه دارم یا نه؟اینکه تا این ساعتهای دیر در آن دانشگاه وامانده چه غلطی دارم میکنم؟نکند در آن دانشگاه وامانده هیچ غلطی دارم نمیکنم؟در این صورت در کدام قبرستانی دارم یک غلطی میکنم؟و ادامه داده بهتر است توضیح خوبی برای دیر برگشتنم داشته باشم و گرنه خودش می آید و توضیح را از اعماقم بیرون میکشد و دانشگاه یا هر قبرستانی که در آن هستم را بر سر من و یک عده انسانهای بیگناه خراب میکند و من به درک،دلش به حال آن ها میسوزد.

خب توضیح قابل قبول برای مادرم چیست؟اینکه 3 پایه ها به زمین حمله کرده باشند؟اینکه مغزم کف خیابان پاشیده باشد؟حتا روی شیشه ماشین ها؟حتا روی دوربین؟تمام دنیا خونی و مغزی شده باشد؟نه،نه و حتا بازهم نه.توضیح قابل قبول برای مادرم این است که 5 دقیقه بعد از خواندن مسیجش پشت در باشم.حضور فیزیکی ام را به او برسانم تا با اره برقی مورد تنبیه فیزیکی قرار بگیرم.

اگه بخوام 93ام رو خلاصه کنم چی داشتم تو 93 ؟

خوشایند بود برام رفتن به هگزا و تجربه های جدید. اگه فک میکردم کیفیت کار همه چیزه الان یاد گرفتم چیزای مهمتری هستن: خود، خودی ها، خوشی ها، لذت بردن از کاری که میکنم(اینکه چرا اگه کاری دوست ندارم انجام بدم و اجباری هم برام نبوده خیلی وقتا انجام دادم)،به دست آوردنها، از دست دادنا( تو این مورد بیشتر مینیویسم بعدا)،تعیین کردن اولویتا، معنی تیم بودن، معنی استعفای عاطفی و ...

خوشایند بود تو پادپرس افتاد: کافه پارک، مپس، آواتک، بوجود اومدن پروانه(این مورد هم درباره از دست دادناس که میخوام بعدا رابدی جع بهش بنویسم)، ...

خوشایند بود برام  اتفاقات کنکور: روزای بدی که تو دانشگاه برام رقم خورد، از دست رفتن فرصتایی که 60 درصدش دست خودم نبود و به خاطر گذشته از کنترلم حارج شده بود و تبدیل شده بود به شرایط محیطی(!) ، وکنکوری که شاید خوشایند بود نتیجش برام...

خوشایند نبودن یه سری اتفاقات!!!(شخصی) اما تجربه لازم رو بهم دادن و برام یه هل به جلو بودن... یه قدم اجباری

خوشایند بود برام لحظه های ساختن گپچای و از دست دادنی که باز باید راجع به از دست دادن ها که مینویسم راجع بهش بنویسم

خوشایند بود اینکه سال 93 با تموم سخت گذشتنش برام هنوز توش احساس میکنم یاد گرفتم خیلی چیزارو و این ینی تفالگی/نخالگی(!) نکردم... راکد نبودم.ولی هنوز برای پریدن خودم رو قوی نمیدونم!!! نیاز دارم به کشف خودم! شکافتن لایه های خودم! بیرون شدن از خودم!

و کلید خوردن وکالت خونه که این اواخر اتفاق افتاد خوشاینده :) داره جلو میره و جلو رفتنش خوشه.

ولی هنوز به جوابام نرسیدم... این که کجا میخواستم باشم که تو عین بر وفق مراد بودن اوضاع دیوونگی کردم و حس کردم اینجا اونجایی نیس که باید باشم؟ چرا از دست دانای عمدی رو داشتم؟ اگه نمیخواستمشون چرا رفتم سراغشون؟ چرا براشون اینهمه هزینه کردم؟

اولویتام چی هستن؟ چرا وقتی تو فورسم انتخابی رو میکنم که تا قبل از اون نکردم؟ اگه معنی این انتخاب اولویت نبوده پس چی بوده؟

و خودم؟ چرا هستم؟ اگه بدون من هیچ جای دنیا لنگ نبوده چرا هستم؟ اگه بودنم بی دلیل نیس چطور باید دلیل بدم بهش؟ مسیر اصلی کجا بوده که من اشتباه رفتم که حالا بودنم با نبودنم خیلی فرقی نداره؟ آیا هستم که چیزی به دنیا اضافه کنم؟ هستم که چیزی رو از دنیا کم کنم؟یا چی؟

  • ۹۵/۰۴/۰۵
  • مانی حامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی