اندروید

  • ۰
  • ۰

 (۴)


دنیا برای دختر کوچک خودش را تمام نکرد، خودش را از نو شروع نکرد، دنیا سوار بر قطارهایی به مقصد دور از روی انگشتان دختر رد شد.

یک بارانی نیمه بلند سرمه ای توی تنم، با دست چپ پهلوی راستم را گرفته ام؛ در حالیکه دستم زیر بارانی ست. و با دست راست نرده های کنار پله را گرفته ام و تلو تلو خوران پایین می روم. دوربین از زاویه پشت سر دارد من را نگاه می کند هیکل لاغرم را به سختی روی پاهایم می کشم. هر از چندگاهی روی پله ها چند قطره خون از دهانم میریزد. رد خون روی پله ها مشخص است. به طبقه اول میرسم. کلید آسانسور را فشار میدهم. در که باز می شود دوربین چهره اورا نشان میدهد. یک نگاه به دست راستم میکند و یک نگاه به چشم هام. ترسان می شود. سرش را تکان میدهد و یک قدم به عقب برمی دارد. یک نگاه به پهلویم میکند که با دست چپ گرفته ام. توی چشم هایم زل میزند و می گوید "نه..."! دوربین چهره مضطربش را نشان می دهد که یک نگاه به دست راستم میکند و یک نگاه به چشمم و گوشه سمت راست آسانسور کرخت می شود و با پشتش آنجا رو هل میدهد.

بعد از مدت ها دیشب یه فیلم دیدم. فیلمی که روزها بود نقشه کشیده بودم ببینمش! اونقدری سر خودم رو شلوغ کرده بودم که از زندگی معمولی هم به دور مونده بودم. قصد دارم برم و فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو هم ببینم. کتاب صوتی ناتور دشت رو هم دانلود کردم. دوست دارم تو هفته آینده موقع هایی که تو راهم گوش بدم.

دارم تو ذهنم چیزی رو گپچای قراره بهش تبدیل بشه رو می پزم.

میدونم چی دوست دارم بشه. اما راه زیاده! زیاد و سخت. به انجام رسوندن کار اجتماعی سختی های خودش رو داره. خوبیش اینه که آدما می فهمنش. :)



دارم درباره بهبود ارتباط با افراد(به خصوص توی تیم) توی اینترنت جستجو میکنم و سعی دارم چیزایی رو که یاد میگیرم تستشون کنم.

یه سری هاشون رو کم کم هر از چند گاهی خلاصه وار اینجا هم میذارم:


پیشنهاد اول : با انتخاب عالمانه کلمات، هوشمندانه شروع کنید

سارا هوور گفته که برای شروع یه مکالمات الگوی واحدی  وجود نداره اما این که بگی "ما نیاز به صحبت کردن داریم" هرگز ایده خوبی نیست! با وجود اینکه شروع یه مکالمه بالقوه کار سختیه اما میشه جمله قبل رو با چیزی شبیه به این جایگزین کرد: "موردی هست که من دوست دارم باهات راجع بهشون صحبت کنم و نظرات تو رو هم راجع بهش بشنونم". سارا هوور میگه تو جمله دوم احساس تهدید کمتر به نظر میرسه.


پ.ن: خودم تقریبا 60 درصد اوقات جمله اول رو انتخاب کردم! 


پیشنهاد دوم: مطلب رو بازتاب بدید

هدف از این کار اینه که نشون بدیم داریم حرفاش رو داریم گوش میدیم تا مطالب بیشتر و دقیق تری از گفتگوی طرف مقابل به دست بیاریم.

با آدمها صحبت کنیم همونموقع که میخوان باهامون صحبت کنن وقتی کار از کار گذشت و ساکت یه گوشه نشستن هی نپرسیم چرا حرف نمیزنی.


عینکت نظم فصل را بهم زده است

چقدر شما دلبری بلدی خانم!

معذرت...! عرض کوچکی دارم

... شما که آذری بلدی خانم؟ 

به لهجه ام نخند...! نه... بخند، چقدر

با خنده ات قشنگ تری خانم

از استرس فشار شعر هم افتاد

اصلا... بی خیال...

ببخش بابت این سطرهای سرسری خانم...

راستی... 

با عینک جدید خودت...

                             ....  چقدر قشنگ تری خانم. 

 

پ.ن: عنوان مطلب شعر اقبال لاهوری

خب... به عنوان اولین هم تیمی اعلام آمادگی کردی و من دلم قرص شد باز. نمیخواهم بنویسم "ممنون که هستی دونقطه پرانتز" یا اینکه "خیلی خوشحالم از بودنت دونقطه ستاره"! میخواهم به احترامت تمام قد از صندلی خودم بلند شوم و مفتخر باشم از بودنت. 

با احترام

ک 

 

پ.ن: باید فعلی می بود به نام "هستن" بجای "بودن " تا هستن تورا تصویر کند.

امروز اتفاقی 'ن' رو دیدم. ازم عصبانی بود. بهم از رقیب جدید وکیل خونه گفت.یه رقیب قوی. و اینکه داره بازار رو دست میگیره. (الان که چک کردم دیدم راست میگه و امید داشتن به وکیل خونه امید واهیه!)معتقد بود اگه احمقانه تصمیم نمیگرفتم الان ما برنده بازی بودیم!اگه وکیل خونه طبق برنامه بالا اردیبهشت بالا میومد ما اولین بودیم!

واقعیت اینه که جوابی براش نداشتم! حتی بهش نگفتم از پپ جدا شدم. الان صرفاً به سه ماه دیگه فکر می کنم. و اینکه آیا با وجود این افتضاح بوجود اومده(از نظر ن) می تونم انتظار داشته باشم دوباره بهم اعتماد کنه و حاضر باشه تیم رو دوباره بسازیم؟(اگه خودم بودم به کسی که به فاصله 4 ماه سه بار هم تیمی هاش رو رها کرده اعتماد نمی کردم. اول استعفا از شرکت. بعد وکیل خونه و حالا هم پپ! در حقیقت اونچه که هزینه کردم اعتبارم بودم. همه چیز بخاطر پپ. و پپ بخاطر هیچ چیز! در حال حاضر تو نقطه صفرم.) به شدت به یه بلاگر احتیاج دارم تو این سه ماه پیش رو و بعد از اون! به کسی که خیلی راحت بتونه مطالب اجتماعی بنویسه و مخاطب جذب کنه. ن بهترین گزینه ای بود که می شناسم!

کاش می تونستم زمان رو متوقف کنم و کمی به ذهنم آرامش بدم و به این فکر کنم که باید چی کار کنم؟  

سعی کردم توی گپچای بنویسم. اما دلم راضی نشد. گپچای صاحبخانه های خودش را داشت. یک روزی همین نزدیکی ها آن را به صاحبان اصلی خودش بازپس خواهم داد. خودم هم یک گوشه چای ام را سر خواهم کشید و به سهم خودم راضی خواهم بود.

غمگینم

مثل کودکی که ماهی اش

توی تنگ مرده است

مثل مردی که توی رویایش

کسی را 

چیزی را 

از یاد برده است.

از اون وقتی که از این فیلای آبی که روش نوشته پی اچ پی دیدم همیشه دوست داشتم یکی داشته باشم! اصلا یکی از دلایل رو آوردن به پی اچ پی من همون فیله بود!جالبیش اینجاست که هیچ وقت اقدام به خریدنش نکردم!!! درست مثل اینکه تو چهار سال اخیر همیشه دوست داشتم یه پولیور زرشکی داشته باشم ولی هیچ کدوم از پاییزو زمستونا نرفتم یه پولیور زرشکی بخرم! :-) 

اصولا ننوشتن سختمه!!! بنابراین مثل ققنوس که از آتیش خودش زاده میشه این پست به منزله آغاز دوباره ست.(حرف نزنم لال از دنیا میرم! شما که اینو نمیخواین؟ میخواین؟) 

یه سوال که ذهنمو مشغول کرده اینه که چرا خالق افسانه ققنوس جای ققنوس یه دایناسور بنفش نذاشته؟

پ.ن: بنفش بودن از اونجایی ناشی میشه که تو نقاشی بچگیام چون مداد رنگی لجنی/یشمی که تو مستندای تخیلی نشون میداد وجود نداشت دایناسور رو بنفش میکردم بعد دستمو سیاه میکردم و دایناسوره رو چرک میکردم! دایناسور رویاهای من همیشه بنفش بوده!!! :-) 

بی ربط: به نظرم مسخره س که شهاب سنگ خورده زمین و همه دایناسورا نابود شدن!

بی ربط: دیشب تو تاکسی آقایی که جلو نشسته بود و زودتر از من سوار شده بود قبل از پیاده شدن کرایه منم حساب کرد. مطمئن ام منو نمیشناخت! 

پ.ن: بزرگترها هم مهربانی را می بینند و یاد میگیرند! منم یاد گرفتم. :-) 

نیاز به رفتن دارم. نیاز به ساختن دوباره خودم. قصد ندارم به نوشتن در اینجا ادامه بدم. 

میرم رو گپچای(gapchay.ir)و اونجا صرفا محتوای تکنیکال خواهد بود.

تو گپچای درباره سه تا چیز به طور هفتگی خواهم نوشت: بیگ دیتا، R mining، الگوریتم و ماشین لرنینگ.

از همه کسایی که لطف کردن و منورمون کردن سپاسگزارم! از تموم کسایی که به خودشون گرفتن هم همینطور. یه سری از مطالب رو پاک خواهم کرد. اما باقیش میمونه. 

اصولا نشر کردن "خودنوشته" ها کار درستی نیست. و آدما وقتی درباره تو میدونن به وقتش از نوشته هات علیه خودت استفاده می کنن! میدونی... ؟ راستش اینه که همه اونایی که یه روز بهشون اعتماد میکنی لزوما دوستای تو نیستن. 

 

روز نوشت هام رو هم تاحدی احتمالا توییت خواهم کرد. (شاید هم این کار رو نکردم)

ضمن اینکه از همه سی و چند نفری که تو این مدت دنبالم میکردید ( 80 درصدی که نمیشناختمو 20 درصدی که میشناختم) ممنون.

پایان

 امروز صبح نیم ساعت جلوی این مجسمه نشسته بودم. خوب که نگاهش کردم احساس کردم این مرد نیمه گمشده من است! حالا که نه پای رفتنم هست و نه ذهن آرامی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن...

مجسمه مسافر گا.ازنگ زنجان

 

حذف شد!

  • ۹۵/۰۴/۰۵
  • مانی حامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی